M & P

قالب پرشین بلاگ


M & P
به نام خداوندی که عشق را آفرید.
نويسنده
دوستان عزیز

شـب   خوابــگاه پســران ودخــتـران!!!

 

شـب خوابــگاه پســران

 

(در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

 

میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

 

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

 

میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

 

مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!

 

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

 

آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...

مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

 

(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

 

میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!


رضــا: استقلال همین الان دومیشم خورد!!!

 

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه استقلالی ابکشه!!!

 

و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.

  

 

شب خوابـگاه دخــتـران

 

(دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

 

شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

 

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

 

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)

 

شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

 

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

 

شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

 

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

 

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

 

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

 

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

 

فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)

ake1365.blogfa.com

 لطفا نظر بدهید. 


نظرات شما عزیزان:

سپیده
ساعت9:49---11 تير 1390
سلام داستان جالبی بود من که کلی خندیدم راستش دوست دارم زود برم دانشگاه چون میگن بهترین دوران زندگی آدمه و خیلی خوش میگذره هر چند مطمئنم که تا این حدددددددددد درس خون نیستم
بقیه داستان هات رو کپی کردم بعد که بی کار شدم بخونم


سپیده
ساعت10:19---8 تير 1390
سلام آقا مهرداد یه چند روزی نمی تونم آن باشم چون سرم شلوغه
و متاسفانه نتونستم داستان های جدیدتون رو بخونم باشه تا وقتی که بیکار شدم
امیدوارم تو امتحاناتتون موفق بوده باشین


مهگامه
ساعت22:02---29 خرداد 1390
سلااااااااااااااااااااااااام.
بابا ایول!!! حسابی هوام رو داری آقا مهرداد.
یکم درگیری دارم... دعا کن رفع شه و زندگیم به روال بیفته, هر روز آپ میکنم. قووووووووووووووووووووووووووووو ووووووووووول
مرسی


آرزو جون
ساعت21:13---25 خرداد 1390
سلام آقا مهرداد
راسشو بخواين تا حالا هيچكدوم از داستانايي رو كه گذاشته بودين نخونده بودم يعني واقعا شرمنده ي روتون شدم و ميخواستم راسشو بگم چون از دروغ خيلي بدم مياد
راستيتش امروز نشسم و چندتا شونو خوندم داستانای خوابگاه تا درويش و داستانای کوزه ها تا فامیل خدا رو همشو خوندم واقعا گل كاشتيا و مطالب خيلي قشنگي واسمون گذاشتي. هم خنديدم وهم اينكه پند گرفتم .داستان شير نر و آهو واقعا نمايانگر آدماي جامعه ي خودمون هستن فوق العاده بود.داستان ديدن خدا هم واقعا درسته اگه آدم دلش بخواد كه به خدا نزديك بشه واقعا ميشه و نيازي به ديدن نيس.داستان دوفرشته هم خوب بود مثل داستان خزر نبي بودش ولي اينوانگار يه جاي ديگه هم خونده بودم.دانشجوي زرنگ كه از همه باحال تر بود اصلا به نظر من هيچكدوم از استادا مخ ندارن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!مناجات هم كه ديگه كركر خندس حکایت گنجشک مثل حکایت همه ی آدمای دنیاس که همیشه با این که چیزای زیادی دارن بازم ناشکرن و قدر چیزایی رو که خدا بهشون داده رو نمیدونن . آیمیل و آبدارچی هم جالب بود یه کم خندیدم .جراح و تعمیر کار هم فوق العاده بود واقعا که کار جراحا سختسا!!!!وقتی داستان دوست و رقیب رو خوندم بدنم سیخ سیخ شد اصلا یه حالی بهم دست عجیب اما اانگار یه بار این داستانو خونده بودم داستان نهایت عشق هم که اشکمو دراورد میگما ببین چیکار کردی شما با ما نمیدونم بخندم یا گریه کنم عجب داستانایی گذاشتیا .داستان خواروبار فروش مهشر بود خدا خوب درسی به فروشنده دادهر کی دلش با خدا باشه هر چی ازش بخواد بهش میده منم برا شما دعا میکنم که وبتون بهترین بشه .زاهد هم زاهدای قدیم ایول !!!!!!!!!! .مسابقه باشیطان که نگو دیگه تا حالا چنین داستانی رو نخونده بودم و خلاصه سرتو به درد نيارم مطالبت عالين.اینا رو نوشتم تا نگی داره دروغ میگه که مطالبو خونده من به جایی اینکه برای هر کدوم از داستانا یه کامنت بزارم برای همشون یکی گذاشتم امیدوارم که ناراحت نشین
كارتون واقعا بيست بيسته
اميدوارم بهترين وبو داشته باشين و موفق ترين باشين
ديگه انگشتام خسه شدن
راسی از آموزشت ممنون
باي باي
پس چرا آپ نمیکنی و ج نمیدی


فاطمه
ساعت19:56---25 خرداد 1390
سلام آره واقعا ای کاش ...
شعرای فروغ حرف دل خیلی هاست ...
این مطلبتونو فعلا نخوندم که نظرمو راجع بش بگم پس فعلا بای تا بعد


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 17 خرداد 1385برچسب:, ] [ 21:0 ] [ Mehrdad ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره سایت

سلام.به وبلاگ من خوش آمدید. این تفریح منه.اوقات فراغت شروع به نوشتن میکنم،پس اگه یه وقت وبلاگ دیر به روز شد خواهشا شاکی نشید. درضمن موضوع توی این وبلاگ معنایی نداره،درباره هرموضوعی که بشه مینویسم. این وبلاگ طبق نظرات شما دوست عزیز نوشته میشه پس تقاضا دارم من رو قابل بدونید ونظرات خودتون رو بیان کنید.امیدوارم که اوقات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید. برای ارتباط با من هم می توانید از نمایشگر وضعیت یاهو که در قسمت پایین آمار وبلاگ تعبیه شده،استفاده کنید. این وبلاگ رو تقدیم میکنم به عزیز ترین کسم ... باتشکر،مدیریت وبلاگ M & P.
امکانات سایت